در حضور تمامی پنجره ها تنها دیوارهای آجری را حس می کنم ، پنجره را در مقابل قفس می بینم . خورشید را به تو می سپارم و تنها شب های خاکستری را از تو طلب می کنم . سهم من تنها خاطره ای ست از تو . در پستوی دلواپسی های نگاهم تنها آرزوی عشق تو را طلب می کنم در آن زمان که حتی تو برایم غریبه ای سر بر شانه های باران می گذارم و در آن سکوت تلخ صدایت ، نگاهت ، عشقت و همه چیز را به فراموشی می سپارم و اسم تو را تا آن زمان که قلبم می تپد مقدس می شمارم !
باورم کن ، باورم کن که تنها باور تو فقل این قفس را می شکند ، بگذار کوله بارم را بر شانه های شب گزارم وقت رفتن است و فرصتی برای ماندن ندارم . داغ عشقت در نگاهم شعله ور می شود و شوق رسیدن به تو در وجودم پرسه می زند و در این قفس تنها منتظر بال گشودن می مانم !
اکنون من مانده ام تنهای تنها با یک آسمان بی دریغ و کوره راهی ناگریز و علامت سوالی که از عشقمان بر جای گذاشته ای !
------------------ تینا -----------------
آخرین کلام : نمی دانم ، نمی دانم کدامین عهد را شکسته ام .
◄نوشته شده توسط تینا مقدم در ساعت ساعت 12:53 عصر
Comments:()Comments