آمدم تا خانه ای از جنس دلتنگی بسازم سقف آن آسمان آبی فرش آن خاک و دیوارش از جنس دلتنگی هایم باشد .میخواهم هر آن گاه که دلتنگ شدم به آسمان خیره شوم و دلتنگیم را با او تقصیم کنم ، می خواهم هر آن گاه که سقف خانه ام دلتنگ شد و هوای گریه کردن به سرش زد با او بگریم او اشک چشمانش را در میان ابر ها پنهان می کند و من نیز اشک چشمانم را در میان اشک او پنهان خواهم کرد و هق هق گریه ام را با صدای دل نواز آسمان هم صدا خواهم کرد . آری تکیه گاه من در این هستی آسمان است و من سر بر شانه های آسمان می گذارم او نیز با گرمی مرا در آغوش می گیرد . اما اگر آسمان دیگر گریه نکرد چه خواهد شد ؟ در آن زمان من دلتنگی ام را با چه کسی تقصیم کنم ، صدای هق هق گریه ام را چگونه پنهان کنم ، تا او " نداند که در غم رفتنش این چنین میگریم ". زندگی به من آموخت که چگونه با آسمان انس بگیرم اما هیچ گاه نیافتم که چگونه از او جدا شوم ، زندگی به من آموخت چگونه در تنهایی ام به آسمان پناه برم اما هیچ گاه نگفت چگونه بدون آسمان زندگی کنم . نمی دانی چقدر دلم هوای گریه کردن دارد شاید آسمان دیگر گریه نکرد ،شاید غم آسمان پایان یافته است . اکنون من مانده ام با بغضی که در گلو حبس کرده ام و تا آسمان نبارد من نیز گریه نمی کنم . من تنها با آسمان می گریم ....
---------------- تینا --------------
آخرین کلام: اکنون اشک آسمان هم برای من رویا شده است و پایان یافتن غم او کابوس ...
◄نوشته شده توسط تینا مقدم در ساعت ساعت 2:16 عصر
Comments:()Comments